بيا که نوبت صلحست و دوستي و عنايت

شاعر : سعدي

به شرط آن که نگوييم از آن چه رفت حکايتبيا که نوبت صلحست و دوستي و عنايت
قضاي عشق درآمد بدوخت چشم درايتبر اين يکي شده بودم که گرد عشق نگردم
که عشق تا به چه حدست و حسن تا به چه غايتملامت من مسکين کسي کند که نداند
که چشم سعي ضعيفست بي چراغ هدايتز حرص من چه گشايد تو ره به خويشتنم ده
هزار باره که رفتن به ديگري به حمايتمرا به دست تو خوشتر هلاک جان گرامي
فراق روي تو چندين بسست حد جنايتجنايتي که بکردم اگر درست بباشد
کجا برم گله از دست پادشاه ولايتبه هيچ روي نشايد خلاف راي تو کردن
به هيچ سورتي اندرنباشد اين همه آيتبه هيچ صورتي اندرنباشد اين همه معني
مگر هم آينه گويد چنان که هست حکايتکمال حسن وجودت به وصف راست نيايد
هنوز وصف جمالت نمي‌رسد به نهايتمرا سخن به نهايت رسيد و فکر به پايان
که دردي از سخنانش در او نکرد سرايتفراقنامه سعدي به هيچ گوش نيامد